مجله الکترونیکی من مثل تو

ذوب

گلنوش ن،
شماره اول، پانزدهم مرداد هزار و سیصد و نود يک
 

زیبا بود به نظرش. ایده آل شاید. گرچه هیچگاه برای ایده آل تعریف قاطعانه ای پیدا نکرده بود. با خودش فکر کرد شاید تعریفش این است. پسر برهنه ای که روی تختش یک وری دراز کشیده است و به اطاعت از او روی زمین را نگاه می کند. دوست نداشت توی چشم هایش را نگاه کند و بعد بکِشد. چون آن طوری خیلی زنده می شد نقاشی. خیلی رئال می شد. و خیلی ترسناک. چون خیلی رئال بودن ترسناک است. ریلیتی ترسناک است. رنگ کٍرِمش را فوق العاده در آورده بود و خودش هم می دانست. کمی زرد و مشکی و سفید قاطی اش کرد، برای سایه ی سینه. سینه هایی نه ورزشکاری و برجسته و نه اما کاملا صاف. سینه هایی ایده آل و نه رئال. یک قُلُپ از ودکا رفت بالا. اسمیرنوف قرمز. عدد پنجاه جلوی چشمش ظاهر شد. فردا پنجاه ساله می شد. و احتمالا صورت استخوانی اش، استخوانی تر. پسر تکانی خورد و نالید «خسته شدم، تنم خشک شد، می خوام یه سیگار بکشم.»

«سیگار نکش.»

«چرا؟ خسته شدم»

«حیفی تو. سیگار نکش.»

«چرا پس خودت می کشی؟»

«من حیف نیستم. یه سگ پیرم. مثل تو هم خوشگل و بی نقص نیستم.»

«چرا تو هم حیفی. من عاشق موهاتم». موهایی خاکستری-سفید تا گردنش.معمولا به هم ریخته.

«سیگار به مو آسیبی نمی رسونه»

«چرا می ریزونه.»

«می دونم.»

پسر اخم کرد و فیگور صورت صافش به هم ریخت. «پس برا چی می گی؟ فکر می کنی من احمقم؟»

«فکر کردم تو نمی دونی» اما نیشخند نزد. قلم مویش را با پارچه ی کثیف رنگی تمیز کرد و گذاشت توی جای مخصوص قلم موها چسبیده به سه پایه اش. دستان ِ کشیده و لاغر کمی رنگی اش را تمیز نکرد. از توی جیب پیراهن کهنه ی رنگی چهارخانه اش یک بسته سیگار وینستون لایتس در آورد و رفت طرف پسر که روی تخت هنوز دراز به دراز بود. فکر کرد حتا اگر بمیرد بازهم زیباست. به مومیایی کردنش فکر کرد. و به اهرام ثلاثه. رفت کنار تخت نشست. سیگار کشید. دودش را داد توی صورت پسر. پسر غر زد. «تو مریضی» «دیوونه ای» «سادیسم داری.» مرد خندید. بعد یکهو جدی شد. «من دوسِت دارم» و دود سیگارش را داد آن طرف. روی سینه ی پسر. پسر سیگار را محکم از لای لب های مرد کشید بیرون. دو پک زد. مرد نگاهش می کرد همانطور. «می دونی آدم واسه چی سادیسم می گیره؟» پسر با پوزخند جواب داد «از پررویی بیش از حد؟» مرد با جدیت گفت «نه. از خشم. خشم فروخورده. چیزی که من ندارم. پس به من نگو سادیسم دارم. هر چی از اون همکلاسی های بی سوادت می شنوی به من نسبت نده.» پسر خندید. «به همکلاسی های من توهین نکن. بعضیاشون خیلی خوشگلند.» مرد با لحن گرفته ای گفت «یعنی از تو هم خوشگل ترند؟» و بدون اینکه منتظر جوابی از پسر باشد چانه ی گرد پسر را به آرامی بوسید. پسر دستش را گذاشت روی دکمه ی مرد. با حالت اجازه گرفتن اعلام کرد «می خوام دگمه هاتو پاره کنم. از بار اولی که دیدمت می خواستم این کارو کنم… شدیدا.» مرد بلند شد. «الان زوده. هنوز نکشیدمت.» پسر غر زد. «من خسته شدم. حوصله م سر رفته.» بعد چشم هایش را نازک کرد. «چطوری دلت میاد منو اینطوری ول کنی؟ دست نخورده، تنها روی این تخت کوفتی؟ هی رنگ بزنی اون بومو؟» مرد همانطور که ایستاده بود خم شد و دستش را کشید توی کشاله ی ران پسر. پسر چشمانش را نازک تر کرد. «بیاااااا دیگه. سادیست کثافت.» مرد رفت طرف بومش «چقدر بد دهنی تو پسر. اونموقع ها که با هم تو مهمونیا فقط می لاسیدیم اصلن نفهمیدم این ویژگی ت و. خوب ماسک می زنیا. آفرین.» پسر زیر لبی گفت «اخه تو هم موذی و بدجنسی. لج آدمو در میاری.»  مرد همانطور که رنگ می ساخت،خندید. «وااااااا… من چی کارت کردم؟ من دوسِت دارم. ولی دوست دارم اول بکشمت بعد…» پسر ادامه داد «بعد بکنیم، نه؟» مرد خندید. «آره.»

صدای زنگ آمد. موبایل مرد بود. از روی میز برداشت. نگاهی به صفحه انداخت و بعد خاموش کرد. پسر پرید «کی بود؟ چرا جواب ندادی؟» مرد نگاهی خونسرد توی چشم های پسر انداخت و با لحنی آرام و تحقیر کننده گفت «یعنی چی؟» پسر با لحن عصبی گفت «چی یعنی چی؟» مرد گفت «همین. منظورت چیه از این اداها؟ هنوز هیچ چی بین ما نیست. دلیلی واسه این بچه بازی های کلیشه ایم نیست. از اول هم من بهت بگم من از حسادت و چک کردن و چک شدن متنفرم.» پسر با لحنی شکست خورده گفت «آخه… تو گفتی منو دوست داری؟ این یعنی هیچی؟» مرد گفت «خب که چی؟ چون گفتم دوست دارم به تو مجوز دادم که منو چک و اذیت کنی؟ اگه دنبال این جور روابطی برو با همون همکلاسی های خوشگلت دوس شو. من پیر تر از این حرفام که بخوام عمرمو با این کارا تلف کنم.»  پسر جواب نداد. به پایین نگاه کرد همانطور که مرد بهش یک ساعت پیش گفته بود. بعد از ده دقیقه گفت «چقدش مونده؟» مرد با صدای گرفته ای گفت «چقد غر می زنی… من خیلی حوصله ی غر ندارما… من پیرم… خسته ام…» پسر با لحنی مطیعانه گفت «باشه. آخه پشتم یه کم درد گرفته.» مرد گفت «نگران پشتت نباش. من کارم تموم شه ماساژت میدم خستگی از تنت در ره.» پسر با خوشحالی گفت «ااااا… پس ماساژم بلدی؟!!» مرد گفت «اوووه چه جورم» پسر با لحنی تمسخر آمیز در عین حال به گونه ای ستایش آمیز گفت «پس واقعن هنرمندی!» مرد با لحنی عصبی گفت «نه قدّ تو. تو آدمو دیوونه می کنی. هنر هم آدمو باید دیوونه کنه، به هم بریزه. تو این کارو با من می کنی.»

«تو رو خدا یه لحظه بومتو برگردون… می خوام ببینم چه شکلی کشیدی منو.»

«نه بذار تموم که شد ببین. اینطوری بیشتر بهت خوش می گذره کوچولوی خوشگل من.»

«من مال کسی نیستم. متعلق به کسی نیستم. من یه موجود آزادم. مثل خودت.»

«عزیزم لطف کن حرفای روشنفکری نزن، به قیافه ی بچه گونه ی خوشگلت نمیاد.»

پسر عصبانی از روی تخت بلند شد. «تو منو یه اسباب بازی احمق بی مغز می بینی. مگه نه؟ آقای باهوش هنرمند ِ روشنفکر؟»

مرد با حالتی ملتمسانه «نه. به خدا نه. منظورمو بد فهمیدی عزیزم. تو به هر حال یه دانشجویی، چطوری ممکنه احمق باشی عزیزم؟ احمق اونیه که فکر کنه تو احمقی.»

پسر صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. «ماله نکش. تو به شعور انسانی من توهین می کنی مدام… منم به روت نمیارم می گم شاید خفه شی… ولی مثل اینکه خفه بشو نیستی.»

مرد با لحنی که آرامشش را بازیافته بود «عزیزم برا امروز بسه. خسته شدیم جفتمون. چرت و پرت می گیم. چرا نمی شینی واست یه گیلاس ودکا بریزم؟» بعد به پسر چشمک زد «اسمیرنوف که دوسسسس  دارییییییی…» پسر رفت با خستگی نشست روی تخت. شلوار جین آبی رنگ و رو رفته اش را از لبه ی تخت برداشت و پوشید. بعد با لحنی آرام گفت «بعضی وقتا ازت بدم میاد. نه چون اذیتم می کنی- که اون کار دائمته، چون احساس می کنم… یه دغل کثافتی.. که فقط می خوای ازم استفاده کنی…»

«عزیزم. می فهمم چی می گی. ولی باور کن همه ی روابط اساسشون استفاده ی دو طرف از هم دیگه س. دنیا روی استفاده ی آدما از هم می چرخه. من نمی تونم بهت دروغ بگم. حالا این استفاده جلوه های مختلف داره، می شه حتا بعضی وقتا اسمشو گذاشت عشق.  بعضی وقتا شهوت. ولی باور کن این استفاده دو طرفه هست. بزرگ تر که شی، تجربه ات که بیشتر شه می فهمی.»

«من دوست ندارم اینطوری به دنیا نگاه کنم.»

«منم دوس ندارم ولی یاد گرفتم. همونطور که همه یاد می گیرن. آدما سنشون که میره بالا همه استفاده گر و کثافت می شن. آدم به سن من برسه همین می شه یعنی. شما جوونا هم البته تا بتونین از همه چی و همه کس استفاده می کنین فقط این استفاده نا آگاهانه هست و خودتون بیشتر مواقع نمی دونین.»

پسر توی چشم های سبز و ریز مرد خیره شد. «یعنی تو میذاری من ازت استفاده کنم؟»

مرد غرید. «تا دلت بخواد. انقدر که خودت خسته شی.»

رو به روی بوم ایستاده بودند و بوسه شان طولانی بود. شاید دقیقه ها. شاید ساعت ها. شاید قرن ها. بعد پسر رویش را کرد اینور و به بوم نگاه کرد. «منو عالی کشیدی. اما صورتم خوب معلوم نیست. بریم رو تخت؟»

مرد از جایش تکان نخورد.

«بریم دیگه» و دست مرد را کشید.

مرد دستان ظریفش را از توی دست های قوی پسر در آورد. «من الان نمی تونم. باید اول بکشمت. یه نیم ساعت دیگه تحمل کنی تموم می شه… بعدش می تونیم…»

پسر نالید «بابا کشیدی که… بسه به خدااا عین خودم شده، عالی کشیدی دیگه چیشو می خوای بکشی؟ من به خدا تا الانشم خیلی صبر کردم… چطور می تونی انقد سرد باشی؟»

«سرد نیستم… ولی… تو رو خدا یه نیم ساعت دیگه تحمل کن. من دیوونتم. این یه قسمتش مونده تا تموم نکنم نمی تونم رو سکس مون تمرکز کنم، و این یه سکس عادی برا من نیست، می خوام لحظه به لحظه شو حس کنم، می خوام دیوونم کنه.»

«تو اصن ناتوان جنسی هستی… می خوای مخ منو بزنی که واست مدل مفت شم، منو بکشی بذاری تو نمایشگاه کوفتی وین ات… مگه نه؟ اصل استفاده…»

مرد خندید. «نه احمق بی فکر… من اگه به تو حس جنسی شدید نداشتم که نمی تونستم به این شدت و خوبی بکشمت، نگاه کن چی خلق کردم… فقط قسمت آخرش مونده که تموم شه. تورو جون من برو فقط دراز بکش، به من اون حسّتو بده که من بکشمت. می دونی که با کی می خوام برم وین این سری؟» و چشمک زد و پسر را آرام هل داد طرف تخت.

پسر با نارضایتی گفت «پس فقط نیم ساعتا» و یک قُلُپ از ودکایش خورد. روی تخت دراز کشید. با چهره ای تهی به مرد خیره شد. پس از ده دقیقه گفت «جدی گفتی منم با خودت می بری وین؟»

«معلومه خب. آرزومه. اگه بتونی اون دانشگاه بی مصرفتو بپیچونی و بیای البته.»

«آره می تونم. پول بلیطمو می دی؟»

«آره خب معلومه. من حاضرم روحمو به شیطون بفروشم، بعد همه پولاشو خرج ِ تو کنم.»

«اینطوری با من حرف نزن. احساس می کنم  فاحشه ای چیزی هستم.»

«پول بلیطتو می دم. ماساژتم می دم هر شب. قبل خوابم واست آب پرتقال می گیرم. صبح ها هم واست خودم قهوه درست می کنم. هر روزم پرستشت می کنم. چون تو بت منی.اگه این طرز برخورد با فاحشه ها بود که بنده خداها وضعشون از اینی که هست بهتر بود.»

«نمی خواد منو پرستش کنی. فقط انقدر اذیتم نکن. بهم خیانتم نکن. با جوونای دیگه هم لاس نزن. من یه کم حسودم خودم اعتراف می کنم، چی کار کنم.»

«این حرفا چیه. اولن خیانت یک مبحث پیچیده و انتزاعی هست که تا صبح می شه راجع بهش بحث کرد و این چیزی نیست که تو فکر می کنی. بعدش لاس زدن دیگه چیه. من تا وقتی تو کنارم هستی همه رو شکل پشکل می بینم. تو انقدر زیبایی  که من مطمئنم اگه با چاقو هم تیکه تیکه ت کنم باز بهت خش نمی افته. منو یاد آپولو می ندازی.»

 پسر با حالت بهت زدگی و ترس خندید. «با این حال بهتره این کارو نکنی.»

مرد کمی رنگ سیاه قاطی رنگ قرمزش کرد.

بیست دقیقه ای سکوت بود. مرد در سکوت رنگ می ساخت و قلم  کلفتش را روی بوم می کشید. ولی بیشتر به پسر خیره می شد تا به بومش. پسر اجازه گرفت که سیگار بکشد. کم کم. زیرسیگاری مثلث شکل را پایین تخت گذاشت و تا مرد نگاهش را از او بر می گرفت و به بومش نگاه می کرد، سریع یک پک می زد و بعد دوباره سیگار را توی مثلث می انداخت. تا دفعه ی بعد که مرد به بومش نگاه کند. موبایل پسر زنگ خورد. یک آهنگ پاپ تند فضای اتاق نیمه تاریک را پر کرد. مرد نا خودآگاه اخمی کرد و لب های نازکش را جمع کرد. پسر جواب داد «به به… سلام چطوری؟ چه خبر؟ نه هنوز…» بعد غش غش خندید. سریع خداحافظی کرد و گفت کار دارد. بعد دوباره قهقهه ی زبر خنده اش. قطع که کرد گوشی را دوباره گذاشت در جیب شلوارش که دوباره از لبه ی تخت آویزانش کرده بود بعد به مرد گفت «ببخشید… دوستم بود…»

مرد غرید «بله. متوجه شدم. کدوم دوستت؟ رفیق بازی مثکه حسابی؟»

پسر خندید. «ای… بگی نگی…»

«مؤنث اند دوستات یا مذکّررررررررر؟»

«ممم…. همه جوره دارم. ولی خب بیشتر پسرن. چون من با مردها راحت ترم. زن ها رو درک نمی کنم.»

«احمقی چون. زن ها اتفاقا درکشون راحت تره. مردا عوضی اند. نمی شه فهمید واقعا چی می خوان. اینی که زنگ زد الان پسر بود یا دختر؟»

پسر بدون فکر جواب داد پسر.

مرد با لحنی شمرده شمرده گفت «برا همین انقدر براش عشوه می یومدی نه؟» بعد پوزخند زد.

پسر با رنجیدگی گفت «من عشوه نیومدم. همکلاسیمه. دوست دختر هم داره اصلا. باور کن.»

مرد با لحنی آرام گفت «می دونی برا چی انقدر احساس فاحشه بودن بهت دست میده؟ چون ذاتا فاحشه هستی.»

پسر از ناراحتی و عصبانیت زبانش بند آمده بود. «منظورت چیه؟ تو چرا اینطوری هستی؟ داری توهین می کنی بهم. یالا معذرت خواهی کن.»

مرد پوزخند زد. «ببخشید فاحشه ی عزیزم. از دست من ناراحت نشو. من یه مرد پیر زشت احمقم. من هیچیو نمی فهمم. من نمی فهمم لاسیدن یعنی چی. فقط تو می فهمی و بلدی.»

پسر از حالت خوابیده در آمد و نشست روی تخت، با صدایی که می لرزید گفت «تو پیر و زشت نیستی. اما احمق و نفهم و خلی. خلی تو. خل»

«»من خلم تو هم فاحشه. دیوونه و فاحشه. زوج خوبین. با من بمون. قول بده با من بمونی. فاحشه ی من. با خنده های زبر ِ قشنگت. قول می دی؟»

پسر با عصبانیت ایستاد «پیر سگگگ یه بار دیگه به من بگی فاحشه و به من توهین کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی… دیوونه ی مریض… سادیست عوضی.» و ایستاده منتظر جواب مرد ماند.

مرد چیزی نگفت. فقط یک قلم دیگر روی بوم زد. بعد با لحنی مهربان و آرام گفت «عزیزم… تموم شد. بذار شروع کنیم. بذار بوست کنم.» رفت طرف پسر، دستانش را گذاشت روی شانه های پسر، و خیره شد به گردنش. «خدایاااا چه گردنی… تو منو می کشی آخر… فقط وقتی من مردم منو بسوزون… دوس ندارم خوراک کرما بشم… منم مردِ خوش تیپیم آخه.» و همانطور از گردن پسر شروع کرد بوسیدن و لیسیدن و پایین رفتن. پسر با رضایت و لرزش گفت «تو فقط خوش تیپ نیستی. تو فوق العاده ای. آه. بذار حالا یه لحظه تابلومو ببینم.»

و با زدن این حرف، دستش را دراز کرد و سه پایه را چرخاند طوری که بتواند نقاشی روی بوم را ببیند. چند لحظه ای به خاطر شوک و بهت فراوانش در سکوتی سفید فرو رفته بود. لب ها و زبان مرد روی شکمش بود. مرد گفت «خوشگل من، بت من، نقاشیمو دوست نداشتی؟» پسر همانطور با حالت بهت زیر لب گفت «نه.» مرد با لحنی مهربان گفت «مهم نیست عزیزم. تو با اینکه فوق العاده ای اما منتقد هنری که نیستی. ولش کن نگاش نکن دیگه، اگه خوشت نیومد.»

پسر زیر لب گفت «خفه شو.» و با لگد زد به تن مرد که تقریبن روی زانوانش نشسته بود و ناف پسر را به آرامی می بوسید. مرد با همان حالت مهربان و مالیخولیایی گفت «آخ. عزیزم از این قرارا نداشتیما. البته تو هر قراری بخوای من حاضرم باهات بذارم. ولی خیلی محکم منو نزن. من مثه همکلاسیات جوون نیستم. یهو می میرم.بعد تو چه جوری می خوای لشمو جمع کنی، آپولو؟» پسر سر مرد را گرفت و هل داد آنور بعد بلند گفت «خفه شو» و رفت طرف در اتاق که از آن خارج شود. مرد از جایش بلند شد و نالید «چی شد؟ کجا می ری؟ به قد کافی دیوونم کردی، اذیت نکن تو رو خدا من جون ندارم.» پسر با لحنی ترسان و عصبی گفت «تو دیوونه هستی عوضی. نیازی نیست من بیام دیوونت کنم. خجالت بکش. با اون نقاشی کثافتت.» و نا خودآگاه به بوم نقاشی اشاره کرد.

بوم، فیگور تقریبا محوی از پسر نشان می داد که روی تختی چوبی و بدون تشک خوابیده بود، اما روی تنش پر از خون بود. خون انقدر زیاد بود که تمام نقاشی را تحت تأثیر قرار می داد و در گوشه های تخت چوبی و بوم نقاشی خون جاری بود. خونی سرخ که به مشکی می زد. البته زخمی روی تن پسر نبود. حتا یک خراش هم نبود. اما بدن تمیز و متناسبش در خون غرق بود. آسمان پشت سر پسر هم به سرخ و مشکی و سرمه ای می زد. تنها چیزی که در مورد نقاشی واقعی و از روی حقیقت بود فیگور پسر و رنگ پوستش بود. پسر از در اتاق با عجله رفت بیرون. مرد با ناراحتی و سرعت رفت دنبالش. «عزیزم این کارو نکن… چرا این قضیه رو داری به جفتمون زهر می کنی؟ اون فقط یه نقاشیه. زاده ی ذهن مریض منه. به خدا هیچ معنی ای نداره.» بعد بریده بریده خندید. «به خدا من قاتل نیستم. حتا عرضه ندارم یه مورچه لگد کنم. تو اما بیا هر چقدر می خوای منو بزن.» پسر غرید «بدم نمیاد بگیرمت به باد مشت و لگد. اما چندشم می شه بهت دس بزنم. موش کثافت.» و با نفرت رویش را کرد آنور. مرد آمد نزدیک و دستش را کشید روی صورت پسر. «اینکارو با من نکن. من واقعن دوسِت دارم.»

پسر با خشونت دست مرد را گرفت و پیچاند. «من می شاشم تو دوس داشتنت. عوضی خل مریض آشغال. برو گمشو همون وین. البته اگه پلیس اونجا به عنوان مجرم بالفطره دستگیرت نکنه. یا تو دیوونه خونه های اونجا بستریت نکنن. تو گه زیادی خوردی منو تو خون کشیدی. خود پیر سگت تو خونی و هفت جد و آبادت، بی شرف. من هنوز حالم بده.»

مرد نالید «دستم درد گرفت. من نمی دونستم انقدر ناراحت می شی. یعنی اصن فکری نکردم. فقط کشیدم هر چی که تو ذهنم بود.»

«ذهنت کثافته پس.»

دم در چوبی خانه بودند. مرد تا آمد دهانش را باز کند، پسر در را باز کرد و رفت بیرون و در را محکم پشت سرش بست. منتظر آسانسور نشد. سریع داشت از پله ها می رفت پایین. مثل کره اسبی ترسان. مرد آمد توی راه پله، نالید «حالا نرو تو رو خدا، منو ول نکن. بیا. بیا منو کتک بزن که خالی بشی. من حقمه. بیا … عشق من… تازه… شلّاق هم دارم…»

پسر از توی پله ها داد زد «بروگمشو کثافت. من ازت می ترسم.» و بر سرعت قدم هایش افزود. مرد کمی دیگر پسر را دنبال کرد و بعد زیر لب گفت «اقلن لباستو می پوشیدی که سرما نخوری.» و منتظر جواب پسر بود، اما پسر انگار قرن ها بود که رفته بود. انگار هرگز وجود نداشت.

مرد با ناامیدی برگشت برود تو خانه اش که یک دختر بچه ی کوچک در ِ خانه ی رو به روییش را باز کرد و آمد طرفش و با لحن معصومانه و کودکانه اش گفت «ببخشید… آقای… اسمتون یادم رفت… می شه شلاقتونو به من قرض بدین، اگه الان ازش استفاده ای ندارین؟»

7 فروردین 89

¦

←نقد داستان ذوب

←گپی با گلنوش

این مدخل بدست ندا نوشته و در 10 آگوست 2012 در 11:59 ب.ظ. منتشر شده‌است. در دستهٔ ادبی، فرهنگی، هنری قرار گرفته و برچسب ، ، دارد. پایاپیوند را نشانه‌گذاری کنید. همهٔ دیدگاه‌های اینجا را را از راه خوراک RSS این نوشته دنبال کنید.

بیان دیدگاه